کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

قربوننننننننت خداحافظ

  کیانا شب بود و رفته بود سراغ اسباب بازیهای قدیمیش و توی حیاط ریخته بود و داشت بازی می کرد . من توی آشپزخونه بودم و دایی حسین هم توی حیاط بود و داشتیم باهم صحبت می کردیم ، کیانا  کنترل دستگاه دیجیتال رو آورده و می گه مامان مثلا این تلفنه جواب بده. کیانا: سلام من: سلام عزیزم. کیانا: شام املت درست کردم بیایید خونمون . من: باشه، پس سبزی خوردن هم بگیر (چون داشتم با دایی حسین حرف می زدیم می خواستم مثلا سبزی پاک کنه و سرش گرم بشه). کیانا: سبزی گرفتم و پاک کردم و کاری ندارم، منتظرتونم که بیایید . من: چشم الان می یایم، کاری نداری خداحافظ کیانا: قربون...
31 فروردين 1394

کادوی روز مادر

  جمعه 21 فروردین روز مادر بود و شب جمعه یعنی داشتم خونه رو تمییز می کردم و قرار بود جمعه بریم خونه خاله برای ناهار و شب هم بریم خونه عمو صفر. به خاطر همین شب جمعه سخت مشغول کار کردن بودم و کیانا خانوم گلم هم مشغول بازی کردن . کیانا اومد بغلم کرد و گفت: مامان جون می خوام برای روز مادر برات کادو بخرم ، من خیلی ذوق کردم و بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : وای خدای من  کیانا یواش توی گوشم : می خوام برات طلا بخرم من: دستت درد نکن عزیزم. کیانا دوباره یواش توی گوشم : می خوام برات طلا بخرم با گل و شیرینی، شیرینی از طرف بابایی ، طلا و گل از طرف من من حسابی دخترم رو بغل کر...
23 فروردين 1394

کمک کردن

  از سرکار اومدم خونه و حسابی خسته بودم اما هر کاری کردم خوابم نبرد و خواستم برم یک مقداری خرید کنم که با کیانا حاضر شدیم و رفتیم خرید. کیانا خانوم ملون خیلی دوست داره و وقتی رفتیم مغازه میوه فروشی یک مقداری کدو و بادمجون خرید و ملون هم برای وروجک که دوست داره گرفتم و بعد هم سبزی خوردن و از اونجا هم از خیاطی شلوارهام رو که داده بودم کوتاه کنه گرفتم. موقع برگشت به خونه دستم حسابی پر بود و دختر مهربونم برگشت گفت مامان کدو رو بده من بیارم کمکت کنم و بعدش هم گفت ملون ها رو هم بده دستت خسته می شه، گفتم: نه عزیزم این طوری دست تو سنگین می شه و درد می گیره، اما گفت: می خوام کمکت کنم و من هم پلاستیک کدو و ملون رو دادم که ب...
18 فروردين 1394

خودت رو سرما ندی

  آخرهای سال داشتم حیاط رو تمییز می کردم و هوا هم سرد بود و خواستم بعدش حیاط رو بشورم. کیانا اومد جلوی در وایستاد و یک کم من رو نگاه کرد و یک دفعه صدام کرد مامان فکر کردم می خواد وروجک بیاد توی حیاط  و شیطونی کنه به روی خودم نیاوردم که داره صدا می زنه دوباره صدا زد مامان خودت رو سرما ندی، این قدر حس قشنگی بود که دخترم به فکرم بود . سریع همه چیز رو گذاشتم کنار و رفتم بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم فدات بشم که فکر مامانی.   ...
18 فروردين 1394
1